صید نهنگ در شط



در این مطلب سعی می‌کنم مختصر و مفید به فعالیت‌های سایت ادبی لک‌لک‌بوک که افتخار دارم جزوی از تیمشان باشم، بپردازم.
لک‌لک‌بوک یک پروژه‌ی ادبی مستقل ادبی با هدف محوری ساختن یک منبع و مرجع جامع در مورد ادبیات است؛ یعنی لک‌لک‌بوک سعی دارد فضایی را در وب ایجاد کند که تمامی مطالب ادبی یکجا گردآوری بشوند و نیازی نباشد که مخاطب ادبیات در سایت‌های مختلف سرگردان بشود، یا در جست‌وجوی مطلبی وقتش را حین گشتن و سرک کشیدن در وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف داخلی و خارجی از دست بدهد و دست آخر هم چیز درست و کاملی دستگیرش نشود. البته در کنار این هدف بزرگ، هدف‌های فرعی‌ای هم وجود دارد که به مرور زمان عملی خواهند شد که در انتها به آن‌ها اشاره خواهم کرد.
محتوایی که تیم لک‌لک‌بوک برای مخاطبان و کاربرانشان آماده می کنند شامل موارد زیر است:
 
اخبار: خبرهای روز، نشست‌ها، کارگاه‌ها، فراخوان‌ها و. .
 
مقالات: مقاله‌های نیمه‌تخصصی، نقد‌های کتاب، معرفی‌های کتاب، یادداشت‌های حوزه‌ی ادبیات و. .
 
پرونده: مطالب تخصصی-آموزشی حوزه‌ی ادبیات (آشنایی با ژانرها و مکاتب و اصطلاحات و رویدادهای تاریخ‌ساز این حوزه)، کتاب به روایت سینما (مقوله‌ی اقتباس)، تاریخ ادبیات خودمانی (حاشیه‌های جالب و رازهای مکشوف اهالی ادبیات)، شعر به روایت آواز (شعرهایی که آوازهایی معروف شده‌اند)، معرفی‌ کتاب‌های موضوعی و. .
 
سلکشن: بریده‌های مهم و قابل بحث مصاحبه‌های اهالی ادبیات.
 
مصاحبه: جمع‌آوری گفت‌وگوهای اهالی ادبیات از گذشته تا اکنون.
 
گفتار/ پادکست: گردآوری و معرفی پادکست‌های مرتبط با ادبیات، شعرخوانی شاعران، داستان‌خوانی نویسندگان و. .
 
امتیاز استفاده از این سایت ادبی در چیست؟
- شما می‌توانید با جست‌وجوی نام نویسنده، شاعر و مترجم، ضمن مشاهده‌ی صفحه‌ی معرفی او، زندگی‌نامه‌ی مختصر، آثارش و جوایز دریافتی، مصاحبه‌ها، مقالات و تمامی آثارش را همراه با معرفی و خلاصه‌شان یکجا ببینید و بخوانید.
یک نمونه‌ی جست‌وجو را اینجا ببینید.
 
- در دیگر قسمت سایت با عنوان داستان کوتاه» داستان کوتاه‌هایی که به صورت آزاد و رایگان در وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف قرار گرفته‌اند، جمع‌آوری می‌شوند تا شما بتوانید فایل پی‌دی‌اف آن‌ها را یکجا داشته باشید و بخوانید.
صفحه‌ی داستان کوتاه را از اینجا باز کنید.
 
- شما با عضویت در این سایت می‌توانید کتاب‌هایی را که مطالعه کرده‌اید همراه با نظرتان درباره‌اش، وارد کتابخانه‌تان کنید. علاوه بر این، می‌توانید برای کتاب‌ها معرفی یا نقد یا یادداشت بنویسید یا بریده‌ای از کتاب را در قسمت بریده‌ی کتاب قرار دهید. دیگر این که کاربران می‌توانند مطالب متنوع خودشان را هم در این سایت و در صفحه‌ی شخصی خودشان قرار بدهند و نیازی به حضور هم‌زمان در فضاهای دیگر با کاربری‌های متفاوت و چندپاره نیست.
برای نمونه، صفحه‌ی شخصی من را  در لک‌لک‌بوک ببینید.
 
- امتیازی که لک‌لک‌بوک برای کاربران برترش -طبق روند رشد لک‌لک شما- قائل می‌شود این است که در تخفیف‌های مناسبتی یا ماهانه و سالانه‌ای که از نشرهای معتبر می‌گیرد، اولویت را به این کاربران می دهد.
در طرف دیگر، هنگام برگزاری نشست‌ها، کارگاه‌ها و دوره‌های آموزشی در آینده، کاربران برتر از حق تخفیف برخوردارند.
 
- امکان دیگری که لک‌لک‌بوک برای مخاطبانش فراهم کرده، سفارش کتاب است. شما می‌توانید لیست کتاب‌های خود را به شماره‌ی درج شده در سایت بسپارید و در مدت کوتاهی کتاب‌هایتان را -حتی کم‌یاب و نایاب- از طریق پیک یا پست تحویل بگیرید. تیم لک‌لک‌بوک برای این کار هزینه‌ای  جز قیمت پشت جلد کتاب‌ها یا برای کتاب‌های نایاب و کم‌یاب قیمت پیشنهادی فروشنده و هزینه‌ی پیک یا پست دریافت نمی‌کند.
 
- مهم‌ترین هدف فرعی لک‌لک‌بوک راه‌اندازی تبادل کتاب» است؛ یعنی اعضای سایت می‌توانند کتاب‌هایی را که در خانه دارند به یکدیگر امانت بدهند. البته که برای این کار شرایط و قوانینی در نظر گرفته شده که اینجا می‌توانید بخوانید.
 
درست است که سایت لک‌لک‌بوک هنوز به طور رسمی رونمایی و معرفی نشده اما آماده‌ی استفاده‌ی کاربران -به‌ویژه در نسخه‌ی دسکتاپ- است. تا چند وقت دیگر نام این سایت و پروژه را بیشتر خواهید شنید. تیم لک‌لک‌بوک امیدوار است که بتواند همراه خوبی در مسیر ادبیات برای مخاطبانش باشد.

فیل در تاریکی» رمانی پلیسی نوشته‌ی قاسم هاشمی‌نژاد، نویسنده، مصحح، مترجم، منتقد و شاعر ایرانی است که ابتدا در سال ۱۳۵۵ به صورت پاورقی رومه‌ی رستاخیز جوان منتشر شده و بعدتر در سال ۱۳۵۸ توسط انتشارات کتاب زمان به چاپ رسیده است. 
این رمان به خاطر وجود دو نوع سانسور پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادیده گرفته شد و دیده نشد: یکی سانسور حکومتی و دیگری سانسوری در سوی دیگر طیف ی از سوی روشنفکران چپ که هر اثری را که به زعم آنان در خدمت توده‌ها نبود، برنمی‌تافتند. پس از انقلاب نیز به گفته‌ی خود نویسنده، با ممنوعیت انتشار آثار پلیسی عملاً شانس کتاب برای دیده شدن، از بین رفت.»۱ 
چاپ دوم این رمان قرار بود در دهه‌ی نود خورشیدی از سوی نشر هرمس منتشر شود اما نویسنده به دلیل مشکلاتی از جمله نیتی از ویراستار کتاب، از چاپ مجدد کتاب صرف‌نظر کرد. هاشمی‌نژاد در این باره توضیح داده بود: هنگامی که نسخه‌ی نهائی کتاب را ناشر محترم برایم فرستاد، چشم‌تان روز بد نبیند، سخت جا خوردم، بعد بم برخورد، بعد اشکم درآمد. چون آن را یک توهین به اثری تلقی می‌کردم که حدود چهل سال پیش منتشر شد و طی یکی دو دهه‌ی گذشته به طور زیرزمینی (یا از طریق اینترنت) هزاران نسخه از آن تکثیر شده و دست به دست می‌رود. یعنی یک کتاب شناخته‌شده است، نه به طور رسمی، بلکه غیررسمی! اشکم درآمد از آنچه بر فضای نشر حاکم شده، و نه به خاطر آنچه بر سر من و کارم رفته. [.] حالا شما در نظر بگیرید که در سال ۹۲ که ما در آن قرار داریم، بعد از این همه تجربه‌های زبانی و به دست آن همه آدم‌هائی که جان در این راه گذاشته‌اند، بیائیم درست‌نویسی فرهنگستانی را اساس کار زبان داستانی قرار بدهیم. نتیجه‌اش این می‌شود که وقتی شخصیت‌ پائین‌شهری شما می‌گوید پوسخند» شمای ویراستار درست‌نویس آن را تبدیل بکنید به پوزخند» و بر نویسنده‌ی بی‌نوا که دستش از همه‌جا کوتاه است پوزخند بزنید و فخر بفروشید بابت درست‌نویسی‌تان و به کلی ندانید که با این کار مقوله‌ی باورپذیری را زیر سوال برده‌اید. [.] تازه این بی‌ملاحظگی در کار قاسم هاشمی‌نژاد صورت می‌گیرد که من باشم. کسی که در چهل سال پیش همین فرضیه‌ی زبان داستانی را و عدم امکان رعایت درست‌نویسی را در نقدهائی که بر آثار معاصرانش نوشته بود مطرح کرد. [.] نه، من طفلک ویراستاران را مقصر نمی‌دانم. آنها مزد می‌گیرند که خواست ناشرین‌شان و مهم‌تر از آن خواست یک جامعه‌ی فرهنگی بی‌اطلاع را برآورده کنند. من بر این فضائی که حاکم شده است می‌گریم که در آن بسازبفروش‌ها و کاسب‌کارها تعیین‌کننده‌ی سرنوشت فرهنگ من شده‌اند.»۲
این کتاب که بسیاری آن را اولین رمانِ پلیسی مُدرنِ ایران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند هرچند پیش از این رمان، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جنایی فراوانی در ایران نوشته شده بود اما این رمان با قواعد ژانر پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. هاشمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد که خود به شناخت ادبیاتِ پلیسی و کارآگاهی اشتهار داشت و آثاری از نویسند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گانِ مهمِ این ژانر مانند ریموند چندلر را به فارسی ترجمه کرد، در جریانِ غالب ادبیاتِ ایران نبود. حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که او در آن حضور داشت با فاصله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتن از روشنفکران و نویسندگان چپ بیش از هر چیز به خود ادبیات اهمیت دادند و این در حالی بود که در سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چهل و پنجاه چپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نبودن شاید گناهی نابخشودنی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.»۳ سرانجام در سال ۱۳۹۸ از سوی نشر هرمس تجدید چاپ شد.
در این یادداشت بناست تا بر چرایی اهمیت این رمان تکیه کنم؛ این‌که چرا در میان خیل رمان‌های برجسته‌ی معاصر فارسی، باید فیل در تاریکی» را هم خواند.
قاسم هاشمی‌نژاد یکی از بهترین کسانی بود که بر داستان‌های گلشیری و دیگران نقد نوشت و دیدگاه جزئی‌نگرش در این نقدها آشکار است. چنین فردی در زمانه‌ی خودش به فرم و محتوا ارزش یکسانی می‌دهد و هیچ‌کدام را برتر از دیگری نمی‌داند و با همین اندیشه، داستانی را می‌نویسد که تناسب فرم و محتوایش باعث جلب هر دو طیف مخاطبان ادبیات-اگر به این نوع دسته‌بندی معتقد باشیم- می‌شود. فیل در تاریکی یک رمان پلیسی است. ممکن است نوشته شود پلیسی-جنایی یا پلیسی-دلهره‌آور اما بی‌اغراق می‌شود آن را یک رمان پلیسی ساده و درست دانست که ویژگی‌های نوآر» را هم در خود دارد و خیلی به سمت جنایی ‌بودن یا دلهره‌آور بودن متمایل نمی‌شود و تکیه‌ی خود را بر ویژگی‌های بارز ژانر مورد نظرش حفظ می‌کند؛ پیرنگ درگیرکننده، تعلیق مناسب، توالی ورود و معرفی شخصیت‌ها با آغاز پیرنگ‌های فرعی و گره‌افکنی‌های پیرنگ اصلی، پیشروی هم‌زمان روایت‌های فرعی در کنار روایت اصلی، غافلگیری‌های بدون اغراق، دوری از نثرپردازی، نلغزیدن در ورطه‌ی احساسی‌گرایی و. .
 نثر تمیز، زیبا و تصویری هاشمی‌نژاد باعث می‌شود که روایت هیچ‌ کجا به حاشیه نرود و خودش را از غرق‌شدن در تصویرپردازی، بیان درونیات غلو شده، تشبیهات متنوع و سنگین‌ و سخت ‌کردن زبان دور می‌کند. در عوض، صحنه‌پردازی‌ها، شخصیت‌پردازی‌ها و تصویرهای ارائه شده آنقدر مختصر و بجا و قوی‌اند که کافی به نظر می‌رسند. به‌خصوص که رمان ژانرمحور است و در این ژانرمحوری همین به حاشیه نرفتن و به رخ‌ نکشیدن هنر نویسنده، خود مهم‌ترین نکته است. البته در سه جا این رویه شکسته شده و این صحنه‌های خارج از قاعده‌ی کلی متن، زائد به نظر می‌رسند. هر سه ‌تا صحنه- دو تا با زاویه‌دید سوم‌شخص (در روزهای سه‌شنبه، پنج و چهارشنبه، پنج) و یکی با زاویه‌دید دوم‌شخص، خطاب به حسین (در روز شنبه، نه)- می‌خواهند به نحوی ما را با بخشی از گذشته‌ی جلال امین که درونی‌تر است و نویسنده در جاهای دیگر نخواسته یا نتوانسته به آنها بپردازد، آشنا کنند و علاوه ‌بر این، از این بازگشت به گذشته‌ها (فلش‌بک) برای درگیر کردن احساسات مخاطب و هم‌ذات‌پنداری بیشتر نیز بهره ببرد؛ چون هر سه صحنه‌- با تمرکز بر درونیات شخصیت- که در خلسه‌ی ذهنی جلال می‌گذرند در لحظه‌هایی توصیف می‌شوند که چیزی در عمق روان جلال دارد او را آزار می‌دهد و اگر این صحنه‌ها به‌خصوص آن برشی که پیش از صحنه‌ی آگاهی از مرگ حسین می‌آید نباشد، شدت درگیری حسی مخاطب به نسبت کمتر خواهد بود.
در شخصیت‌پردازی‌ها هم به خاطر نوع زاویه‌دید که سوم‌شخص محدود به شخصیت اصلی است، نگاه تصویری و گاهی طنازانه‌‌ی جلال باعث می‌شود که ما تمام شخصیت‌ها را با نوع قضاوت او همراهی کنیم. تکیه‌ی ما در جای‌جای داستان به نگاه و میزان آگاهی جلال است و این نکته باعث می‌شود که فقط گاهی بتوانیم از او جلوتر برویم و به حدس‌های خودمان برای شناخت شخصیت‌ها مجال وقوع بدهیم که به خودی خود چیز بدی نیست اما در مقایسه با داستان‌های پلیسی-نه کارآگاهی- که فاصله‌ای بین نگاه مخاطب و نگاه شخصیت ایجاد می‌کنند و دست خواننده را برای حدس‌پردازی‌ها و پیش‌بینی‌های بیشتر باز می‌گذارند، این امکان را کمتر دارد. 
دیگر آن‌که نویسنده در شرح آشفتگی جلال امین هیچ‌کجا افسار روایت را رها نمی‌کند و خود را از تاختن بیهوده بر واژه‌ها و جمله‌ها بر حذر می‌دارد. انقدری می‌گوید که لازم باشد تا ما بفهمیم ذهنیت جلال نسبت به موضوع یا فردی تغییر کرده یا هر چیز دیگری و انقدری خودداری می‌کند که جای ابهام نماند. آنچه که ممکن است در این مقوله آزاردهنده باشد، مربوط به شخصیت‌پردازی خود جلال است. این که چنین مردی با مشخصه‌هایی که برای ما شرح داده می‌شود، چطور در دو جا اشتباهی به آن بزرگی می‌کند و خودش را به دردسر می‌اندازد. اینجا- به‌ویژه در آن صحنه‌ی بازگشت به خانه بعد از گفت‌وگو با شیرازی- انگار فشار پیرنگ بر شخصیت جلال غالب شده باشد؛ زیرا داستان برای پیشروی‌اش به این خطای قابل پیش‌بینی جلال امین نیاز دارد، پس او باید این کار را بکند.
جالب‌ترین مسئله در مورد شخصیت‌پردازی‌ها جدای از جذابیت خلق لحن‌های خاص شخصیت‌ها بسته به جنسیت و حرفه و.، استفاده از لهجه‌هاست. لهجه‌ی شیرازی سعدی و لهجه‌ی گفتار فارسی-ارمنی نیکلا و همسرش که به تنوع شخصیت‌ها در چنین داستانی غنایی دوچندان بخشیده.
در صحنه‌پردازی‌ها و تصویرپردازی‌ها نثر تصویرگرای هاشمی‌نژاد تعادل عمیقی بین یک نثر ادبی-داستانی و یک نثر تصویری مناسب ژانر پلیسی برقرار می‌کند. همان‌قدر تصویری که همه‌چیز را بتوانی در ذهن بسازی و گاهی گمان کنی با یک فیلم سینمایی طرفی و همان‌قدر ادبی که این تصاویر را با تشبیهات متفاوت و بدیع گره بزند و گمان نکنی که از جریان داستان بیرون افتاده‌ای.
در مورد پیرنگ جذاب رمان هم شاید بشود گفت که آن بخش اولیه با تاکید بر حضور ماشین یا ظن به سرقتش ممکن است شما را به پیش‌بینی ماجرای اصلی برساند اما باقی چیزها قرار نیست به این زودی رو بشوند. همه‌چیز کاملاً چیده شده و پله‌پله شما را تا انتها می‌برد و فصل‌بندی‌هایی بر اساس روزهای هفته و درون همین روزها، پرش‌های کوتاهی که با شماره مشخص شده‌اند، داستان را از طولانی شدن یا اضافه‌کاری نجات داده و این یکی از بهترین تکنیک‌هایی است که می‌شود برای هدایت مناسب یک داستان پلیسی داشت؛ زمان محدود، روایت مختصر، پیشروی به‌موقع داستان و جلوگیری از به درازا کشیدن ماجرا یا افت پیدا کردن ضرباهنگ روایت.
فیل در تاریکی تجربه‌ای است دلچسب در بین نسلی که شاید بیش از آنچه در توان مخاطبانشان باشد، درگیر زبان‌پردازی‌ها، ساختارشکنی‌ها و فرم مضاعف شده بودند. یک تجربه‌ی ساده، شگرف و مقید به ژانر. مهم‌ترین ویژگی‌اش همین است که می‌توان آن را به معنی دقیق و درست، یک رمان پلیسی ایرانی نامید؛ ایرانی چه از جهت انتخاب موضوع، شخصیت‌ها، مضامین محوری خانواده، عشق، اعتقاد و. و چه پاسداشت شهر در روایت که این آخری می‌تواند برای کسانی که علاقه‌مند به داستان شهری یا مقوله‌ی شهر در داستان‌اند، جذاب باشد. آن هم تصویر تهران قدیم که با جای‌جای داستان گره خورده و اگر این مکان‌ها را از روایت بگیریم، انگار کیفیت مهمی را از دست می‌دهد و دیگر فیل در تاریکی قاسم هاشمی‌نژاد نخواهد بود.
 
۱) برگرفته از توضیح ویکی‌پدیای هاشمی‌نژاد
۲) برگرفته از کتاب راه ننوشته»، علی‌اکبر شیروانی، هرمس
۳) برگرفته از بازگشت پدر»، یادداشت مهدی یزدانی‌خرم بر فیل در تاریکی، رومه‌ی سازندگی، شماره‌ی ۳۵۴
 
 
پ.ن: این یادداشت پیشتر در سایت گروه ادبی پیرنگ منتشر شده است.

 
 
برای تو که به آن شکل مطلوب جاودانگی رسیدی و برای تو که زنده‌ای بیش از همه‌ی ما زندگان‌. .

هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم

هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو دست‌های زرد حاضران را گرفتی
.

پ.ن: تو، تو، تو دستان زردم را گرفتی و در اوج تاریکی روشنم کردی و سبز.
 
متاسفانه نتوانستم عکس‌ها و وید‌ئوهای کوتاهی از فیلم‌هایش را این‌جا بگذارم: به خاطر تغییرات اعمال شده که واقعا وقت و حوصله‌ی سردرآوردن ازشان را ندارم در این لحظه و دیگر  کیفم از بین رفت برای گذاشتنشان در این‌جا. فقط توانستم همه  را به صورت لینک آن ابتدای مطلب بگذارم.



حرف آخر»

من نبض شعر» خویش گرفتم
تبش از چهل گذشت
بیهوده‌ است کوششتان، رفتنی‌ست او
تا فرصت این میانه نشسته‌ست
پاشویه‌اش کنید_
شاید بدل درین دم آخر
او را ترانه‌ایست
وندر ترانه‌اش
از آنچه تاکنون نسروده‌ست
او را نشانه‌ایست! 
او آن زمان که رنگ سلامت بروی داشت
تابوت آنچه قالب» شعر است
چون کاسه‌ای شکست!
از این مریض
حتی پس از هزاره‌ی میلاد بانگ من
عیسی شدن، ز گور پریدن، عجیب نیست!_
زیرا که او منادی راه نجات بود
زین‌رو در ابتدای رسالت
سد بزرگ قافیه»ها را
از پیش پای کند
وز طینتی که داشت
شاه و گدا و کوه و کتل را ردیف» ساخت.
او آنچه خواست کرد، کجا عمر خویش را
چون غوک‌های پیر 
در حوض‌های کوچک و خردی بنام بحر» 
بیخود بر آب ریخت؟ 
دریای او چو دیده‌ی حافظ» 
بازو گشاده بود
این بیکرانه را به پیش دو چشمش
نیما» نهاده بود!
او رفتنی‌ست، لیک پس از او گر آمدند
آئینه‌دارها
آن‌ها چو دلقکان
باید برای بیت» نسازند
چندین هزار بیت»!
آن‌ها بعصر خویش
باید که عشق را بستایند:
در قلب هر که هست! 
باید امید را بسرایند: 
در فتح، در شکست!
دیوار حرف‌های من اینک بلند شد،_ 
فرصت کشید پای: 
ای دوست، چاره‌ای! 
شعرم از این زمان
نبضش دگر نمی‌زند_ ای وای
وای
وای
وای
.
پ.ن: ماجرای رسیدن به اسماعیل را پیشتر نوشته بودم و آن روز که وزن دنیا»ی عزیز را_ که کارشان را می‌پسندم_  با عکسی از او روی جلد دیدم، حسابی کیفور شدم. بخوانید رد جنونش را.
باقی شعرهایش برایم شخصی‌ترند و دلم نمی‌آید حسی را که بهشان دارم با بیرون ریختنش در این‌جا تلف کنم؛ بماند بین من و کاغذهای قدیمی کتابش.



 


 

 

 

بریده‌ای از مستند کوتاه سال‌های دور از خانه» پیش از مرگ سهراب شهیدثالث، ساخته‌ی مهرناز سعیدوفا که هنوزاهنوز درباره‌ی وضعیت انسان معاصر صدق می‌کند.

 

پ.ن: مدام یاد آن مصاحبه‌ی دیگرش می‌افتم که مصاحبه‌کننده ازش می‌پرسد: شما خودتون رو دوست دارین؟» و شهیدثالث صادقانه پاسخ می‌دهد: نه. اگه دوست داشتم که خودم رو انقدر داغون نمی‌کردم.» تلخ و تلخ و اشکی که نمی‌دانم چرا روی گونه‌ی من می‌نشیند از دردی که طعمش را آن‌طور که باید، نچشیده‌ام. .




ترس تو از مرگ،
ترسناک می‌کند
مرگ را
که تغذیه از ترس می‌کند.»

کتاب هفتاد سنگ قبر نوشته و سروده‌ی یدالله رویایی، ادیب و شاعر ایرانی معاصر، مجموع هفتاد سنگ قبر تاریخی است به نثر و به شعر و ترجمه‌شان به فرانسه از آرش جودکی؛ از ایوب و مهدی و زرتشت تا مانی، حلاج، شهاب، سیروس، اسکندر، یزدگرد، شمس، شهرزاد، رابعه، فروغ و سنگ‌ سینه‌ها(گوری برای مادر) و سنگ‌هایی بی‌نام(سنگ‌های سنگ). خواندن کتاب به‌مثابه‌ی زیارتی است به گمان کوتاه که این کوتاهی در مواجهه‌ی من زائر یا مای زائر با سنگِ نام‌هایی که می‌شناسیم و سنگِ نام‌هایی که نمی‌شناسیم، به درازای تاریخ طول خواهد کشید.
به هر سنگ نامی داده‌ام، و به هر نام سخنی به وام. تا مرگِ نام، میلادِ سخن باشد، میلادِ حرف. که حرف‌های من اینجا از مرگ، حدس‌های من‌اند. در برابر مرگ ما همه حدس‌ایم، و انگاریم. حیاتِ ما حتّا انگاره‌ای از اوست، حتّای اوست. و اوست که در انتهای حیاتِ من ایستاده‌ است. همه چیز در فاصله‌ی بین من و او می‌گذرد.»
این زیارت وقتی دلچسب‌تر می‌شود که نام صاحبان سنگ‌ها را خود از روی مشخصه‌هایی که گفته می‌شود، جست‌وجو کنی و بیابی  پیش از آن که نامشان برده شود و یا در فهرست اولیه پی‌شان بگردی. چه این نام‌های بزرگ را بشناسی و چه نشناسی‌، آن‌چه اینجا ازشان آمده توی زائر را وامی‌دارد تا دوباره کشفشان کنی؛ از این نقطه‌ی مرگ به حیاتشان بازگردی و فاصله‌ی هستی‌شان تا به مرگ را لابه‌لای تمام سخن‌ها یا کتاب‌ها یا حتی مرگ‌هایی که از خود به‌جا گذاشته‌اند، طی کنی.
آن‌چه برای ما می‌ماند، مرگ ماست.»
دست آخر وقتی از تورق هفتاد سنگ قبر و آن سنگ‌ سینه‌ها- که در خود کتاب هم عددِ صفحه‌ای بهشان تعلق نگرفته- و آن سنگ‌های بی‌نام بازمی‌گردی به زیارتنامه‌ی اهل قبور می‌رسی و معنای تازه‌ای از مرگ و آنان که مرده‌اند و این که انگار مرگ خالقی است دیگر و مردن خود حیات دیگرگونه‌ای.
شهرزاد به جلادش می‌گفت: که مرگ خالق بزرگی است. وقتی مجبور باشیم، می‌سازیم. و جلاّد دانسته بود چه بهترین خلق‌ها زیرِ هراسِ مرگ جان گرفتند.»

پ.ن: این معرفی برای سایت لک‌لک بوک نوشته شده بود.




رضا تجربه‌ی تماشا کردن و صبوری است، تجربه‌ی هیچ کار بزرگی نکردن و اصلا نخواستن عمل کردن، تجربه‌ی یک سفر درونی و عقب‌رونده. فیلم روایتی است از مردان و ن امروز که در بندهای عشق و روابط و جدایی‌ها و پیوستگی‌ها دست‌وپای بیهوده نمی‌زنند. یک درام عاشقانه که بی‌شتاب، بدون هدف‌ها و خواسته‌ها و کنش واکنش‌های بزرگ و جدی؛ چون امر جدی این‌جا چیزی‌ست پیرامون یک مکاشفه در گذشته و پیشروی به سوی اکنون، بدون در نظر گرفتن آینده.
در همان سکانس آغازین بذر گیجی، تردید و تعلل در نطفه‌ی روایت بسته می‌شود. رضا، مرد جوانی‌ست که با به پایان رساندن ازدواج خودش با فاطی به توافق رسیده. با این که او را دوست دارد اما باید بپذیرد که رها کردن اصل اول عاشقی است و  به‌همین‌خاطر در سکانس دادگاه- که ارجاعی به جدایی فرهادی دارد- رضا و فاطی با جدیتی ساختگی نقش یک جدایی و یک شکست را بازی می‌کنند. برخلاف پیشینیان سینمایی‌اش، رضا تصویر مردی که برای از دست ندادن معشوق از هیچ کاری دریغ نمی‌کند را ندارد. او از سر عشق مرد پذیرش و حتی تسلیم و ابایی ندارد که به قول مادر فاطی حتی یک مرد بی‌غیرت دیده شود، مردی که در سرتاسر فیلم- جز سکانس پایانی- در قاب‌ پنجره‌هایی تکی و بسته جای می‌‌گیرد. جهان‌بینی او که از نسل امروز است با جهان‌بینی گذشتگانش فرق دارد. همین تماشای تجربه و مسیر این جدایی را جذاب می‌کند. سبک و سیاقی که بیش از آن که متعلق به نسل‌های قبل‌تر باشد، آن نسل امروز و می‌توانیم بگوییم که تصویر ماست.
رضا مثل پیرمرد قصه‌ای که دارد می‌نویسد، بی‌جان رها می‌شود تا شاید بمیرد. همان‌طور که پیرمرد در انتظار مرگ، هر روز چیزهای تازه‌ای می‌بیند و به معجزه‌ی عشق زنده می‌شود و باعث زایایی می‌گردد؛ رضا هم پی خودش می‌گردد و هر روز چیزی از خود به دست می‌آورد که از یاد برده بوده. او به کندوکاو روابط گذشته‌اش می‌پردازد. بازمی‌گردد به تمام نی که روزگاری در زندگی خود داشته و حتی در این مسیر زن تازه‌ای را هم می‌افزاید ولی چهره‌ی یک زن بر همه‌ی این‌ها مستولی است و آن فاطی است. وجودی که مثل گذشته‌ی اصفهان- که روایت در این بافت‌های قدیم و جدید می‌گذرد- تمام تن شهر را دربرگرفته و جدایی از آن ممکن نیست مگر به انکار هویت خویش. فاطی بخشی از روح و هویت رضا شده و او در این رجعت کم‌کم می‌فهمد که چرا نتوانسته با زن‌های دیگر بماند و چرا این زن را انتخاب کرده. بخشی از اهمیت فیلم هم به خاطر همین تصاویر نزدیک و بی‌ادایی است که از ن مستقل جامعه‌‌ی این عصر و تصویر مردی که در میان آنان قرار گرفته ارائه می‌دهد؛ تصویر بی‌قضاوت و خالصانه‌ای که کمتر شاهد آن بوده‌ایم.
رضا مردی است امروزی اما پیوندی عمیق با گذشته دارد؛ گذشته در سیاق عاشقی، گذشته در حرفه‌ی معماری، گذشته در حرفه‌ی نوشتن و گذشته در زندگی شخصی. او حتی پس از مرگ کوچکش به این گذشته رجعت می‌کند و اذعان می‌دارد که نمی‌داند چه باید بکند، آن‌چه می‌داند این است که نمی‌تواند این گذشته را رها کند و بدون آن اکنون و آینده‌اش را بگذارند. پس از قبول این حقیقت و پیوندی که در انتهای سفر درونی‌اش دوباره محقق می‌شود، این‌جاست که او را بیرون از آن قاب‌های تک‌نفره‌اش می‌بینیم و زایایی‌اش ممکن می‌شود؛ اصفهانش در پیوند گذشته و حال، می‌تواند آینده‌ را خلق کند.
رضای معتمدی شاید می‌توانست بهتر باشد ولی به اندازه‌ی خودش کافی است و ثابت می‌کند که چقدر به بودن و ساخته شدن چنین روایتی از عشق، فراق و وصال نیاز داشتیم.




دومین ساخته‌ی نیما جاویدی یک درام پلیسی-معمایی است که حول محور جست‌وجو و شناخت یک زندانی فراری می‌گردد. آن‌چه سرخ‌پوست را از دیگر آثار چند سال اخیر جدا می‌کند، فیلم‌نامه‌ی دقیق آن است. یک فیلم‌نامه‌ی سه پرده‌ای که نقاطش مرتب چیده شده و جایی را برای به حاشیه رفتن و از ریتم افتادن، باقی نمی‌گذارد.

جاویدی با بهره‌گیری از یک موقعیت مکانی متفاوت از فضاهای متعارف و متداول فیلم‌های این سال‌ها، فضا و داستانی را می‌آفریند که بی‌شباهت و بی‌ربط به برخی از آثار نویسندگان دهه‌ی چهل و پنجاه ایرانی نیست. فیلم‌نامه با شخصیت‌پردازی جامع و کامل خود در مرز بین سطح و ژرفا و بسط روابط به‌صورت منطقی و ملموسَ قانع‌کننده است؛ به‌خصوص در روند کاوشی که پی شخصیت سرخ‌پوست در پیش گرفته و انتخاب درستی که درباره‌ی آشکار نساختن او برای مخاطب انجام داده. زیرا که این سرخ‌پوست نیست که اهمیت دارد، بلکه مسیر جست‌وجوی اوست که همه چیز را پیش می‌برد و دچار دگرگونی می‌کند، از شخصیت‌ها گرفته تا روابط جاری میان آن ها.
نیما جاویدی با ایجاز عمدی‌اش چه درکارگردانی چه در نویسندگی، فیلم را از هر چیز زائدی خالی کرده و به خودش اجازه نداده که جایی یا لحظه‌ای بیش از حد مکث کند و یا چیزی را با اغراق همراه سازد. نه شیفته‌ی صحنه‌پردازی خود شده، نه غرق در پرداخت شخصیت نعمت جاهد با آن تغییرات قدم‌به‌قدمش از تغییر لحن تا پوشش و عقیده و نه سرخ‌پوست با آن چهره‌ی مرموز و ویژگی‌هایش فردی‌اش. این‌جور خودداری کردن به کار داستان‌نویسانی می‌ماند که بارها و بارها داستانشان را ویرایش می‌کنند تا چیزی بدیهی یا ناکارآمد درش باقی نماند حتی یک کلمه.
نکته‌ی قابل توجه دیگر در رابطه‌ی تنگاتنگ بین شخصیت‌پردازی و مکان داستان است که مؤلف با ظرافت و کدگذاری‌های به‌جا از پس آن برآمده؛ زندانی که باید تخلیه شود تا از سر راه فرودگاه برداشته شود اما فرار یکی از زندانی‌ها شروع یک جست‌وجوی نیم‌روزه را رقم می‌زند. این کاوش در کنار شناخت هویت سرخ‌پوست به یک سفر درونی موازی هم می‌انجامد. سفری که درون نعمت جاهد آغاز می‌شود و کم‌کم آن چهره‌ی سرد و خشک مثل زندان را که سایه انداخته بر چهره‌ی جاهد، کنار می‌زند و آن سیمای درونی لطیف و احساساتی را نمایان می‌سازد. اگر زندان از زندانی‌هایش خالی شده و یک زندانی فراری نظم آن را بر هم می‌زند تا دیگران را به تماشای نوی زندانی که خود ساخته‌اند برساند، جاهد نیز زندان موقعیت شغلی و اجتماعی خود را متزل می‌کند تا به بازتعریفی از خود، عشق و عدالت برسد.
سرخ‌پوست در لایه‌ی اولیه‌ی خود یک درام پلیسی-معمایی جذاب  و درست و دقیق است و در لایه‌ی دیگر یک داستان انسانی و عاشقانه. آن‌چه در سینمای این روزها جایش حسابی خالی است؛ فیلمی که بی‌اغراق و بدون هیچ چیز اضافه‌ای از نما گرفته تا سکانس و دیالوگ و. داستان خوبش را به قشنگی روایت می‌کند. فیلمی که کارگردان-نویسنده‌اش می‌داند تا کجا اجازه‌ی تاختن به خودش بدهد و غرق ایده‌ و روایت خود نشود و چه چیزی ارزشمندتر از این در سینما.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش دوره های قانون جذب در اصفهان مجله اینترنتی باران باشگاه والیبال اطلس وبلاگ اختصاصی محمود کریمی "روستای ما سیلاب" آموزش آنلاین زبان انگلیسی / آموزش انگلیسی در خارج به عشق فیزیک fading My Dystopia وبلاگ تخصصی گیم آنلاین